ادبیات پارسی

تو هنوز زیبایی / رسول یونان

تو هنوز زیبایی / رسول یونان

 

اگر قرار بود 
هر سقفی فرو بریزد 
آسمان باید
خیلی‌وقت‌پیش فرو می‌ریخت

 
اگر قرار بود 
باد نایستد 
ما که همه بر باد شده بودیم

 
نگران هیچ‌چیز نباش!

تو هنوز زیبایی 
و من هنوز می‌توانم شعر بنویسم 

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه 8 آبان 1399ساعت 8:43  توسط جمشید عزیزی 

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا

 

چقدر ساده به هم ریختی روان مرا
بریده غصّه­ ی دل کندنت امان مرا

قبول کن که مخاطب پسند خواهد شد
به هر زبان بنویسند داستان مرا

گذشتی از من و شب­ های خالی از غزلم
گرفته حسرت دستان تو جهان مرا

سریع پیر شدم آنچنان که آینه نیز
شکسته در دل خود صورت جوان مرا

به فکر معجزه­ ای تازه بودم و ناگاه
خدا گرفت به دست تو امتحان مرا

نه تو خلیل خدایی نه من چو اسماعیل
بگیر خنجر و در دم بگیر جان مرا

تو را به حرمت عشقت قسم بیا برگرد
بیا و تلخ­ تر از این مکن دهان مرا

چه روزگار غریبی است بعد رفتن تو
بغل گرفته غمی کهنه آسمان مرا

تو نیم دیگر من نیستی؛ تمام منی
تمام کن غم و اندوه سالیان مرا

 

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه 8 آبان 1399ساعت 8:39  توسط جمشید عزیزی 

غزلی از کاظم بهمنی

غزلی از کاظم بهمنی

 

زمین شناس ِ حقیری تو را رصد می کرد
به تو ستاره ی خوبم، نگاه ِ بد می کرد

کنارت ای گل زیبا، شکسته شد کمرم
کسی که محو ِتو می شد، مرا لگد می کرد

تو ماه بودی و بوسیدنت نمی دانی
چه ساده داشت مرا هم بلند قد می کرد

بگو به ساحل چشمت که من نرفته چطور
به سمت جاذبه ای تازه جزر و مد می کرد؟

چه دیده ها که دلت را به وعده خوش کردند
چه وعده ها که دل من ندیده رد می کرد

کنون کشیده کنار و نشسته در حجله
کسی که راه شما را همیشه سد می کرد

 

 

+ نوشته شده در  جمعه 18 مهر 1399ساعت 1:52  توسط جمشید عزیزی 

دره ها - گروس عبدالملکیان

دره ها - گروس عبدالملکیان

 

دره ها گلوله خورده اند
جنگل گلوله خورده است
خون همین حالا دارد
در انارها جمع می شود
من اما
بر تپه ای نشسته ام
بهمن کوچک دود می کنم.

یعنی تنهایم
یعنی نام هیچکس در دهانم نیست
و اندوه را
مثل عینکی دودی
بر چشم گذاشته ام

باید بروم
این بهمن کوچک را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم...

نه با مرگ
که چیز مسخره ای است...

آن راهِ کوچک

که بعد از درخت ها لخت می شود
هوسِ بیشتری دارد...

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه 16 مهر 1399ساعت 5:22  توسط جمشید عزیزی 

حتّی درست تا لب ریل قطار رفت‌ - مهدی فرجی

حتّی درست تا لب ریل قطار رفت‌ - مهدی فرجی

 

حتّی درست تا لب ریل قطار رفت‌

ترسید شاعرانه نمیرد، کنار رفت‌

 

برگشت پشت پنجره‌ی خانه‌اش نشست‌

یک دور مثل باد دقیقه شمار رفت‌

 

ـ من اینهمه مداد و ورق نفله کرده‌ام

در بیست و چند سال که بر یک مدار رفت‌

 

تقویم را ورق زد دنبال بچگی‌ش

حتی سراغ آلبومش چند بار رفت‌

 

لحظه به لحظه عقربه‌ها تندتر شدند

ساعت چهار آمد، ساعت چهار رفت‌

 

حتی غروب آمد، حتی غروب رفت‌

حتی بهار آمد، حتی بهار رفت‌

 

از صندلی بلند شد و مشت زد به میز

فرصت نشد قبول کند، زیر بار رفت

 

فردا درست ساعت نه‌ ... روزنامه ها؛

یک شاعر روانی زیر قطار رفت‌

 

 

+ نوشته شده در   13 مهر 1399ساعت 5:18  توسط جمشید عزیزی 

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را - قیصر امین‌پور

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را - قیصر امین‌پور

 

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را

می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

 

محو توام چنانکه ستاره به چشم صبح

یا شبنم سپیده دمان آفتاب را

 

بی تابم آنچنانکه درختان برای باد

با کودکان خفته به گهواره تاب را

 

بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل

یا آنچنانکه بال پریدن عقاب را

 

حتی اگر نباشی، می آفرینمت

چونانکه التهاب بیابان سراب را

 

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی

با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

 

 

+ نوشته شده در   14 مهر 1399ساعت 5:16  توسط جمشید عزیزی 

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی - سیمین بهبهانی

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی - سیمین بهبهانی

 

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

پیوسته شادزی که دلی شاد می‌کنی

 

گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود

این مرغ پر شکسته که آزاد می‌کنی

 

پنهان مساز راز غم خویش در سکوت

باری، در آن نگاه، چو فریاد می‌کنی

 

ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می‌کنی؟

ای درد عشق او! ز چه بیداد می‌کنی؟

 

نازک‌تر از خیال منی، ای نگاه! لیک

با سینه کار دشنه پولاد می‌کنی

 

نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی‌رود

ای آن که گاه گاه ز من یاد می‌کنی

 

 

+ نوشته شده در   15 مهر 1399ساعت 5:13  توسط جمشید عزیزی 

ناگزیر - فاضل نظری

ناگزیر - فاضل نظری

 

کودکان دیوانه‌ام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم

خانه‌ی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگزیر از ابرهای عابرم

چون صدف در سینه مروارید پنهان کرده‌ام
در دل خود مومنم، در چشم مردم کافرم

گر چه یک لحظه‌ست از ظاهر به باطن رفتنم
چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم

خلق می‌گویند: ابری تیره در پیراهنی‌ست
شاید ایشان راست می‌گویند، شاید شاعرم

(مرگ) درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک؟!
هر چه باشد ناگزیرم، هر چه باشد حاضرم...

 

 

+ نوشته شده در  چهارشنبه 16 مهر 1399ساعت 5:06  توسط جمشید عزیزی