ناگزیر - فاضل نظری
ناگزیر - فاضل نظری
کودکان دیوانهام خوانند و پیران ساحرم
من تفرجگاه ارواح پریشان خاطرم
خانهی متروکم از اشباح سرگردان پر است
آسمانی ناگزیر از ابرهای عابرم
چون صدف در سینه مروارید پنهان کردهام
در دل خود مومنم، در چشم مردم کافرم
گر چه یک لحظهست از ظاهر به باطن رفتنم
چند صد سال است راه از باطنم تا ظاهرم
خلق میگویند: ابری تیره در پیراهنیست
شاید ایشان راست میگویند، شاید شاعرم
(مرگ) درمان من است از تلخ و شیرینش چه باک؟!
هر چه باشد ناگزیرم، هر چه باشد حاضرم...
+ نوشته شده در چهارشنبه 16 مهر 1399ساعت 5:06 توسط جمشید عزیزی |